نوشتنم نمی آید

ساخت وبلاگ
روزگاری قلمم مثل صلیب

توتمی بود که بر سینه ترسا آویخت

گاه آتش می شد

شعله بر خانه پوسیده سنت می زد

یا چو شمعی نگران

کودک ذهنم را

رهنمایی می کرد

گاه آبی می شد

روح عصیانگر زندانی را

راحتی می بخشید

یا که در کنج زمین ذهنم

بذر اندیشه نو می پاشید

یا که خاکی می شد

تا بروید بر آن 

تک درخت دانش

یا نسیمی که نوازشگر روح سیلان است هنوز

دیو سفاک زمان

طاقتم را برده

کودک ذهنم را

پای در زنجیر است

من و ذهنم اکنون

بردگانی هستیم در دست زمان

می کشد هر سویی

که نبود از اول مقصدمان

نوروز است و من همچنان در باتلاق روزمرگی های مضحک زندگی. با کمترین تحول...

نمی دانم کجا هستم که تحول را از خودم بیاغازم

شما مرا ندیده اید؟

فریدون و فرخ...
ما را در سایت فریدون و فرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehnenaghesb بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 17:28