خواستم شعری بگویم از لب جادوی تو از دو چشمان سیاهت از شب گیسوی تو از صدای نرم بارانت به وقت صبحگاه از رخت کز برکشد مهتاب را از روی تو بر لب بام است خورشید امیدم تا به کی آورد باد صبا را شمه ای از بوی تو من که شهره گشته ام از عشق تو در شهر غم راه گم کردم که تا شاید بجویم کوی تو گفتمت چشم سیاهت برد آرام و قرار گفتی آرامم تو باشی و قرارم سوی تو مهربانیت دو صد چندان کند زیبائیت آب رفته باز می آید بسوی جوی تو شکر ایزد را که همراهی چو هاجر دارمت همجو ابراهیم همراه تو و ره پوی تو مهر تو در دل فتاده همچو آهو در قفس هیچ کس یارای آن نبود بجز بازوی تو شربت لعل لبت را از عسل شیرینتر است لیک شیرینتر نباشد آن عسل از خوی تو توسنم را نیست طاقت در بیایان بلا کی فتد آخر به پای او کمند موی تو دوش می دیدم که پیر میکده مسحور بود چشم بر دست تو و حیران ز های و هوی تو دارم از یزدان بی همتا فقط یک آرزو تا نباشد لحظه ای لبخند محو از روی تو