مرگ باباجون

ساخت وبلاگ

همیشه به نام باباجون حجی صدایش می کردیم. حسی خوب به آدم می داد. نگاهش همیشه خسته اما گرم بود. از خاطرات خوب من زمانی بود که هواپیمایشان که از سفر حج باز می گشت نتوانست در اصفهان فرود بیاید و بالاجبار به تهران آمدند. ساعت 9 شب یکی از زمستان های سال 1392 بود. خلاصه به مهرآباد رفتم و او و مادر بزرگم را به همراه دختر برادرش به خانه مان آوردم. 

دم سادات خانم هم گرم. خدا برای من حفظش کند و تنش را سلامت بدارد. در آن مدت نسبتاً کم چلو مرغ بسیار خوشمزه ای درست کرد که هنوز مزه آن را به یاد دارم. کلاً دستپخت خوبی دارد اما آن شب یک چیز دیگر بود. شاید چون باباحجی و ننه حجی مهمان ما بودند به من اینقدر چسبید. خیلی اذیت شده بودند. می گفتند فردا صبح ماشینن می گیرند و می روند اما من به آنها گفتم فردا چهارشنبه است و ما هم عصر عازم اصفهانیم. پس آنها ماندند و استراحت کردند و من هم عصر آمدم و به اتفاق هم راهی اصفهان شدیم. یادم می آید که بابا حجی تا صبح نماز خواند. فکر کنم برای سلامتی عزرائیل هم نماز خواند. عصر آمدم و آنها را سوار کردیم و به اتفاق بسوی اصفهان رفتیم. چون جا نبود سادات خانم کلی کیف و وسیله روی پایش گذاشته بود. تا اصفهان خیلی خسته شد. خداوند برای ما نگهش دارد. 

خدا رحمت کند ایشان را. در تمام مسیر از ماشین پیاده نشد. کمی سرد بود. برای همین من هم جز یکبار برای نماز جایی نایستادم و تا اصفهان رفتیم. 

این یکی از خاطرات بسیار زیبای زندگی من است. همین که توانستم به عنوان نوه آنها کاری برایشان انجام دهم و همینکه افتخار دادند و به خانه ما آمدند. مطمئنم اگر آن شب هوا خراب نمی شد آنها هیچگاه گذرشان به تهران نمی خورد. 

چهارشنبه بود که پدرم صبح زود به من زنگ زدند. تلفن های ناگهانی و بی موقع هیچگاه حامل خبر خوب نیستند. برای همین دلشوره گرفتم. گفت بابا حجی دیشب حالش بهم خورده و او را به بیمارستان برده اند و اکنون در سی سی یو است. ساعت 10 از همسر برادرم شنیدم که به آی.سی.یو منتقل شده و دیگر هوشیاری ندارد. دلم گرفت. یاد تمامی خاطرات دوران کودکی ام افتادم... یاد شب خواستگاری... یاد عروسی... یاد عیدی های تپلی که به همه نوه هایش می داد. 

ساعت 15:00 بود که پدرم تماس گرفت و گفت که بابا حجی رفت. برای پدرم کم از پدر نداشت. او را همه دوست داشتند. در صدایش غم سنگینی بود. بین دو نماز دلم شکست. نمی دانم نماز عصر را چند رکعت خواندم. همان روز او را بخاک سپردند. دیگر به مراسم نمی رسیدم. 

مدام این دو بیت از سهراب در ذهنم تداعی می شود: 

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

خداوند روح ایشان را قرین رحمت بفرماید و پدر من و شما را برایمان نگاه دارد. 

فریدون و فرخ...
ما را در سایت فریدون و فرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehnenaghesb بازدید : 118 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 17:28